روی زنگ خانهی رنگوروپریدهی قدیمی خیابان نواب، با ماژیک آبی، نام دفترکارشان را نوشتهاند. مرد جوانی در را باز میکند.…
سرجمع وزنش به سی کیلو هم نمیرسد. چند سالی است که در خیاطی کار میکند. شبانهروز. صبح کرکرهی مغازه را…
نامش قدرتاله است. سنش بهزور یازده است. روی چشمانش را پردهای گرفته است. وقتی میخواهد نگاهت کند سرش را کج…
آبی شفاف آسمان و آفتاب تند کویر توی چشمهای شیشهایاش برق میزند. عقاب آن بالا نشسته و در یک لحظهی…