خواب به چشمام نمی‌یاد

ساعت دوازده شب است. خسته‌وکوفته از پشت سر گذاشتن یک روز طولانی روی مبل لم داده‌اید اما حوصله‌ی خوابیدن ندارید. خسته‌اید اما انگار خوابتان نمی‌آید. بعد از نیم ساعت کلنجار با هر ضرب‌وزوری شده به رختخواب می‌روید. از این پهلو به آن پهلو غلت می‌زنید؛ بالشتان را چند بار پشت‌ورو…

ادامه

صبح‌های لعنتی

همیشه باید یک راهرو را تا ته رفت. راهرو آخر، رفتنِ آخر، دیدنِ آخر. بعد شل شدن پاهاست و به شماره افتادن نفس‌ها و زانوهایی که خم می‌شوند. طناب دار که پیدا می‌شود، تازه انگار باور می‌آید که واقعاً اعدام می‌شوم. واقعاً مرگ تا این نزدیک، کنار گردن، تا زیر…

ادامه

گفت‌وگو با مهندسی که می‌خواست به مریخ برود

او هم می‌خواست به سفر بی‌بازگشت برود، مثل حسین قندهاری، الهه نوری، صادق مدرسی که حالا نامشان در کنار ۶۶۳ نفری ‌است که قرار است از سوی شرکت مارس وان (Mars One) به مریخ فرستاده شوند. اما او پس از ثبت‌نام متوجه تمام شدن مهلت مقرر شد. او هم رویای…

ادامه

داد زدن ارتباط را قطع می‌کند

یادداشت‌هایی که بچه‌هایم برای من می‌نویسند خیلی عزیزند. چه زمانی که خرچنگ‌قورباغه با یک ماژیک روی کاغذهای یادداشت می‌نویسند و چه زمانی که روی کاغذهای خط‌دار خوشنویسی کرده باشند. اما بهار گذشته شعری که از دختر بزرگم در روز مادر گرفتم مرا عمیقاً تحت‌تأثیر قرار داد. خط اول نفسم را…

ادامه