هنرورها بیمه و اتحادیه ندارند

روی زنگ خانه‌ی رنگ‌وروپریده‌ی قدیمی خیابان نواب، با ماژیک آبی، نام دفترکارشان را نوشته‌اند. مرد جوانی در را باز می‌کند. در پاگرد یک آینه‌ی قدی روی دیوار روبه‌روست. «این آینه همه را به اشتباه می‌اندازد. خیلی‌ها خوردند به آینه و دماغشان شکسته. بارها خواستیم علامت خطر بگذاریم رویش اما نشده.»…

ادامه

عزت نفسِ ازدست‌رفته

سرجمع وزنش به سی کیلو هم نمی‌رسد. چند سالی است که در خیاطی کار می‌کند. شبانه‌روز. صبح کرکره‌ی مغازه را بالا می‌کشد و تا غروب تنش به آهنگ چرخ تکان می‌خورد. شب‌ها در اتاقکِ بالای مغازه می‌خوابد. میان پارچه‌ها و قرقره‌ها و دوکِ‌های خیاطی. روی نیمکت مدرسه که می‌نشست سرش…

ادامه

۱۲۰ کودکِ کار در یک مدرسه

نامش قدرت‌اله است. سنش به‌زور یازده است. روی چشمانش را پرده‌ای گرفته است. وقتی می‌خواهد نگاهت کند سرش را کج می‌کند. از چشمانش چیزی نمی‌فهمی. -چشات چی شده. -چشمانم خراب است. خوب نمی‌شه. -دکتر رفتی؟ می‌گوید بله فایده ندارد. آدرس خانه‌ی کودک ناصرخسرو را می‌دهم و تلفنش را می‌گیرم که…

ادامه

کشتی نوح در بهاباد پهلو می‌گیرد؟

آبی شفاف آسمان و آفتاب تند کویر توی چشم‌های شیشه‌ای‌اش برق می‌زند. عقاب آن بالا نشسته و در یک لحظه‌ی ابدی فیکس شده است. مرد بال‌های بزرگ عقاب را ندارد، ولی بلندپروازی‌اش را چرا. اگر نداشت شاید نمی‌توانست رویای روزهای دانشجویی‌اش را در شهرستان کوچک زادگاهش عملی کند. رضا زینلی،…

ادامه