چهار تا هشت عصر این‌جا باشید

درحالی‌که بقیه‌ی مردم ایران عصرهای جمعه زل زده‌اند به دیوار روبه‌رو و زانوی‌شان را بغل کرده‌اند تا ساعت‌ها بیایند و بروند و دلگیری و اندوه‌شان را هم با خود ببرند، عده‌ی معدودی راه‌شان را بالاخره از پس قرن‌ها از بقیه جدا کرده‌ و بر عصرهای جمعه پیروز شده‌اند، و حالا…

ادامه

اینجا چراغ رویا روشن است

باران هم زده است به صحرای کربلا. تند و غریب و پاییزی می‌تند در تن گلوبندگ غمگین. قطره‌ها جا باز می‌کنند از میان مه نرمی که آغشته است به ذکرها و دعاها و خواسته‌های همیشگی. باران بوی حلوا می‌دهد در کوچه‌ی حلواپزان گلوبندک. مزه‌ی تلخ رخوتناک. غم، همزادِ حلوا نم‌نم…

ادامه

بچه‌ی این محلی؟

چهار فصل از داستان بلند «تاول» را خوانده بودم که تصمیم گرفتم به میدان فلاح بروم. گفتم بروم سری به محله‌ای بزنم که این داستان بیش‌تر از تمام شخصیت‌هایش درباره‌ی آن نوشته شده. «تاول» مجموعه خاطراتی است از حدود ببیست سال پیش ِ محله‌ی فلاح، یا آن‌طور که امروز می‌گویند…

ادامه

این اجرا را تقدیم می‌کنم به…

«جشنواره»، یک­جور گردهم‌آیی هنری. تئاتری­های ایرانی بیش‌تر از هنرمندان رشته­های دیگر با آن آشنایند. هربارکه برگزار می­شود چند گروهی دست به کار می­شوند و به‌مدد پلاتوهای خانگی و غیرخانگی در عرض یکی دو ماه نمایشی آماده­ی اجرا می­کنند و بعد تازه شروع می‌شود، دوندگی­ها و گذراندن بازبینی­ها و…در نهایت جشنواره…

ادامه